کنار پنجره نشسته ام و گرمای مطبوع بخاری سرمستم کرده است. باران نم نم بر شیشه های پنجره می نشیند و با صدای چک چکش توجهم را به خودش جلب می کند. لطافت باران ، سرخی برگ های درختان جنگلی را چشم نوازتر کرده است. لحظه ای پنجره را همچون قاب عکسی می بینم که آسمان، جنگل و تپه های سبز تیره را در خود جای داده است. در گوشة پایین سمت راست این تابلوی زیبا، رودخانه ای با صدای خروشانش جلوه گری می کند. به یاد امواج خروشان نگاهش می افتم که در پیچ و تاب زندگی کاشانة دلم را محاصره کرده بود و آرام آرام مرا در خودش فرو می کشید. صدای زنگ تلفن رشتة افکارم را پاره می کند و من بار دیگر باران را می بینم که شیشة پنجره را نوازش می کند. گوشی را برمی دارم صدای باران گوشم را خیس می کند...
این متن را همراه با دبیران ادبیات متوسطه 2 یزد در کارگاه بررسی کتاب های درسی نگارش نوشتم. همکاران ابتدا مقاومت می کردند اما وقتی دیدند من هم قلم را برداشتم و بر صفحه دواندم ، همراهی کردند و نوشتند. یاد همه شرکت کنندگان در کارگاه بخیر باد.